یک روز تعطیل بارانی بود و من کنار دیگر «کیان» های سبز و آبی و مشکی ، ایستاده چرت میزدم.یا دست کم سعی میکردم چرت بزنم. اگر یک چیزی باشد که بیشتر از همه نسبت به ان تنفر و تعصب داشته باشم همین است؛ همین عصر های بارانی پر سروصدا.
ناگزیر به تحمل صدای عربده ی آسمان و در پی آن های های گریه کردن ابر های ضعیف النفس بودیم.
هرچند تمامی این اوقات تلخی ها نمیتوانست حتی برای لحظه ای سرخوشی «فابرکاستل»بودن را از سرم بپراند. برایتان نگفته ام؟! من تنها خودکار قرمز فابرکاستل در تمام این فروشگاه بودم . اخرین باقی مانده و البته باارزش ترین. از شما چه پنهان، گمان میکردم یکی از همین روزها یکی از همان هایی که کت و شلوار تک دکمه می پوشند و خداوند یکی از دست هایشان را برای قرار گرفتن در جیب شلوارشان آفریده و آن یکی دست هم مدام بین محاسن و موها در رفت و آمد است ، قرار است من را از شر این همنشینی اجباری با کیان ها نجات دهد. و با توجه به تمام توصیفات ذکر شده ، چنین شخصیتی هرگز در یک روز بارانی پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. او ترجیح میداد در خانه بماند و قهوه اش را کنار شومینه با کتابی تحت عناوین چگونه قورباغه ی خود را قورت دهیم و یا چگونه سحر خیز باشیم و در کنارش گوسفند هم نباشیم، میل کند.
و بعد بادزنگ به صدا درآمد و به دنبال آن درب مغازه باز شد. اهمیتی ندادم تا چشم هایم را باز کنم.

با تکان شدیدی، چرت ام پرید.  سپس،  مستقیما داخل کیسه ای نایلونی کنار یک چسب نواری و دو دفتر سیمی انداخته شدم.آنقدر ناگهانی که حتی نتوانستم صورت صاحب ام را ببینم. سرم کمی درد میکرد. یک ربع بعد،انگار به خانه اش رسیده بودیم.این را از تغییر دمای  هوا احساس کردم. صاحب، محتویات نایلون را روی میزی چوبی خالی کرد. این دفعه توانستم او را ببینم. یک مرد چهل و خورده ای ساله بود؛ بدون هیچ کت تک دکمه ای و یا حتی دو دکمه ای.با ریش های بزی. خدایا، ریش های بزی! هیچوقت دلم نمی‌خواست گیر یک ریش بزی بیفتم. ریش بزی، دسته ای ورق از کشوی میز بیرون آورد و چراغ مطالعه را روشن کرد.بعد از آن یک عینک روی دماغش گذاشت که اصلا با ریش های بزی اش هیچ سازگاری ای نداشت، باور کنید!
صاحب ریش بزی، من را در دست چپ اش گرفت و شروع به خط بردن روی ورق ها کرد.گاهی روی بعضی کلمات خط می کشید و آخر برگه ها یک عدد می‌نوشت. بعد از انجام همین کار با سی و پنج ورق دیگر، من را داخل جامدادی کوچک و چرمی ای گذاشت.
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، داخل جامدادی نبودم و در عوض  روی یک میز فلزی  سرد دراز کشیده بودم. اطرافم پر از پسرهای پانزده شانزده ساله بود. همه انها  لباسهای تقریبا یکسانی پوشیده بودند و مدام توی سر و کله ی همدیگر می زدند. و جالب تر از آن، دست همه ی شان  همان ورق هایی بود که صاحب ریش بزی دیشب با من روی آنها نوشته بود. یکی از پسرها، با صدایی لرزان که ممکن بود هر لحظه به یک گریه ی حسابی تبدیل شود گفت: آقا معلم ، تورو خدا، اینو ده بدید، آقامون اگه ببینه پوستمونو میکنه.
صاحب ریش بزی جواب داد: چه بهتر.
پسرها یک به یک می آمدند و تقاضای رحم می کردند. هر کدام از روشهای کتک خوردنشان توضیحاتی میدادند که باعث میشد جوهر در لوله ام بخشکد!
در حین سر و صداهای کلاس، یک نفر نگاهش به من افتاد. ارام  به پسر کناری اش گفت: همه ش تقصیر اینه. تقصیر این لعنتی!
و از میان جمعیت دانش آموزان جلو امد، من را برداشت و داخل سطل زباله ی کلاس انداخت.