مطمئن هستم شکلات ام را همینجا روی میز گذاشته بودم. دیشب، پس از پر کردن کتری از آب و گذاشتنش روی گاز و روشن کردن اش ، مطمئن ام شکلاتم را روی میز اتاقم گذاشتم. 
آدم ها چرا اینطوری اند؟ چرا متوجه نمی شوند  و یا نمی خواهند بشوند که کلمات قدرت زیادی دارند؟ نمی توانند هر زمان که دلشان خواست با کلمات نوازشت کنند و بعد، اگر باب میلشان نبودی با همان کلمات سیلی بزنند به صورتت. می فهمید که چه میگویم؟! 
با یک غریبه صحبت میکردم. تاکید میکرد باید مرز ها مشخص شود. مگر نه این که من با وضوح کافی مرز ها را مشخص کردم؟! گفتم این کاری که انجام میدهی باعث آزارم میشود. اما بعد ادامه دادی. من هم خسته شده بودم. سکوت کردم. اما یک‌جایی ، تحمل ام تمام شد. خودم تما اش کردم تا همه ی گناه ها و تقصیر ها برای من باشد. کار خوبی کردم. اما دیگر چایی ای که ریخته بودم سرد شده بود. 
امروز صبح ، مثل همه ی روز های نحس قبلی اش بیدار شدم . نمی توانم شکلات ام را پیدا کنم. تمام اتاقم را گشته ام. شکلاتم نیست. 
زنگ زده ام به مادرم . میگوید شکلات را گذاشتی روی میزت. تلفن را قطع میکنم. اما شکلات روی میز نیست. چایی ام هم دوباره سرد شده. دارد گریه ام می گیرد.

 

نوزدهِ آذرِ سال هزار و چهار صد و دو - یکشنبه