دراکولا

جمله ای بود که به دیوار سالن مدرسه مان زده بودند:«عشق حقیقی در زمان های سختی پدید می آید»

البته که نمیخواهم درباره ویژگی های یک عشق حقیقی و اینکه اصلا عشق چیست و عاشق کیست،صحبت کنم.حتی نمیخواهم بگویم عشق لوس بازی ست؛که البته هست!

اما تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که در این روزگار،عشق نیز بمانند همه ی چیزهای دیگری که سراغ دارم،تحریف شده است.اگر والنتیوس قدیس میدانست که از صدقه سر او،دختر پانزده ساله ای دقیقا در چهارده فوریه،کارت پستالی بامضمون:«ولنتایم(!)مبارک،عشق جاودان من!»همراه با یک بسته شکلات تلخ ۹۸٪ هدیه میگیرد،هرگز فدایی راه عشق نمی شد.یا شاید هم افسوس اینرا میخورد که چرا یک بسته شکلات تلخ به همراه آن نامه ی عاشقانه که برای دخترِ نابینای زندانبان نوشته بود،نفرستاده است؟!

بدیهی ست که شکلات و عروسک،تنها روشهای ابراز علاقه نیستند. و ولنتاین هم نمیتواند دلیل کافی برای خاص شمردن یک روز معمولی-یک روز مثل تمام روزهای سال!- را به ما بدهد.یعنی اصلا چطور میتوان  یک روز را به عشق اختصاص داد و بعد،به سبب اینکه عده ای آن روز را روز عشق معرفی کرده اند،نهایت زور خود را زد تا به اصطلاح عاشق پیشگی را به حد اعلا رساند؟!و اصلا چرا چهارده فوریه؟چرا سیزده یا پانزده فوریه نه؟!

طبق شنود ها،افسانه ها چنین نقل می کنند که هزار و هفتصد و چهل و هفت سال پیش،درست هزاران کیلومتر آنطرفتر،در روم باستان،یک سری اتفاق رخ داده و آدم ها را هم که می شناسید،از همان ابتدای پیدایششان،دوست داشته اند روی همه چیز اسم بگذارند و ازش نماد بسازند.و اینطوری،ولنتاین شکل گرفته است.از آنجایی هم که مردم،فقط میبینند و پیروی می کنند یا میشنوند و پیروی می کنند-بدون اینکه از ریشه و علت آن،کوچکترین آگاهی ای داشته باشند-این نماد تا این اندازه در جهان فراگیر شده است.

دوستی داشتم که از طرفداران پر وپا قرص ولنتاین بود و هر سال هم با یک نفر(!)  این روز خاص را،در یکی از گرانترین کافی شاپ های شهر میگذراند.از همان کافی شاپ هایی که یک تابلوی بزرگ روی درشان آویزان کرده اند که بهت میگوید :«هیچی،پانزده هزار تومان!»یعنی اگر چیزی هم سفارش ندهی و تنها به دیدن روی یار بسنده کنی،باید این پانزده هزار تومان ناقابل را بپردازی!

با اینکه تجربه ای ندارم اما توصیه میکنم اول از همه اینکه،سعی کنید هرگز گرفتار چنین عشق های آبکی ای نشوید و دوم اینکه اگر خدایی ناکرده،کور چنین پدیده هایی شدید،لااقل کتاب هدیه دهید،بگذارید فرهنگ کتابخوانی در کشورمان ترویج شود!


۳۳۲ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

آوار اگر تویی خرابت هستم.

دلم میخواهد مثل تو باشم.یا دست کم یک روزی بشوم.نمیگویم فردا ولی دلم میخواهد این اتفاق زود بیفتد.مگر یک آدم دو پا که از قضا دو تا چشم و دوتا گوش و دوتا ابرو و دو تا دست هم دارد،چقدر میتواند منتظر بماند؟!اصلا انتظار بکشد که چه؟!اینهمه توی صف نانوایی منتظر ماندیم چه شد،که حالا منتظر بمانیم و چیزی بشود؟

لعنت بر این پراکنده گویی... 

به گمانم این متن به کلامی از مادرم شبیه میشود؛وقتی مرا میدید که با موهای آشفته از خانه بیرون می روم و در آن لحظه می گفت:«انگار با طوفان بر خورد کرده ای!»شاید این نوشته ام نیز با طوفان برخورد کرده است؛همه چیز احتمال دارد؛حتی اینی که من بتوانم شبیه تو بشوم.یک تویِ جدید بشوم.همه من را بببنند یاد تو بیفتند.یعنی همچین هم بعید نیست.حتی بعید ها هم گاهی دیگر بعید نیستند.مثل ملیکا؛دختر بودنش قطعی بود.یعنی دختر بود دیگر!.اما صبح که از خواب بیدار شد دیگر دختر نبود.یعنی دیگر مونث نبود.نمیخواهم وارد جزئیاتش شوم.فقط همینقدر بگویم که دختر نبودنش بعید بود.اما حالا پسر است؛تف تو همه ی نشدنی ها،حالا یک پسر است.اسمش را گذاشته اند ماکان.

حالا میشود من هم یک روز از خواب بلند شوم و ببینم شبیه تو شده ام.یا شاید هم اصلا از جایی بلند نشوم و همانطور بیدار،شبیه تو بشوم.

اما نه؛همچین هم دلم نمیخواهد شبیه تو بشوم.اگر بشوم،دیگر چطور میتوانم از بیرون تو را ببینم و لذت ببرم؟از کجا معلوم که درونت هم بمانند بیرونت باشد؟

نه؛اینرا نمیخواهم.تنها یک صندلی میخواهم تا روی آن بنشینم؛آری،یک صندلی به من بدهید.میخواهم روی آن بنشینم و از دور تماشایت کنم...تا جایی که شبیه تو شوم!

۳۲۴ ـُـمین روزِ سال ۸
Miss Williams

یک روز یک نفر می آید.ومرا با خود به اوج آسمان می برد!

دریافت

۳۱۰ ـُـمین روزِ سال ۳
Miss Williams

Did he?!Didn't he?!who's to blame?

از آدمها متنفر بودم.از ماشین ها متنفر بودم.از موتورهای قرمز متنفر بودم.از ساختمان ها متنفر بودم.از کتابها متنفر بودم.

او بود؟!

خودش بود؟!

مسخره ام میکرد؟!یا بهم لبخند میزد؟!

من تنها بودم؛او عشق را بهم بخشید...

او بود؟!خودش بود؟!

چه کسی را سرزنش کنم؟!

چرا میخندید؟!

...

از ستاره ها متنفر شدم.


۳۰۴ ـُـمین روزِ سال ۶
Miss Williams

:)

وقتی به دیگران اجازه میدهی قضاوتت کنند،فقط اجازه نداده ای تا قضاوتت کنند.آنها را آزاد گذاشته ای تا خردت کنند،له ات کنند،زیر دست و پایشان لگد مالت کنند و در آخر بهشان اجازه دادی با زبانهایشان،نابودت کنند...

۲۹۴ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

آه از زمانه،آه!

میخواستم چیزی بگویم؛تا حرفی زده باشم...

اما یادم رفت... آدم هیچی یادش نمی ماند.همه چی را فراموش می کند.

هیچی به اندازه ی فراموشی زجر آور نیست.

اینکه کسی فراموشت کند،اینهم زجر آور است.آدم را شکنجه می دهد و آدم نمیفهمد.فکر می کند ایراد از خودش است و میخواهد درستش کند.درست نمیشود که هیچ،میپیچد به خودش.و آن آدم،بدتر تورا فراموش میکند!

فراموشی بد دردی ست آقا.و بدتر از آن،فراموش شدن...

اما همچین مهم هم نیست.آدمها بالاخره از صحنه ی روزگار محو میشوند.هم خودشان.هم ردشان.زمان خوب بلد است کار خودش را انجام دهد!

۲۸۵ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد!

عشق،مظهر ضعف و سستی دخترک بود...

عهد کرد دیگر هرگز مبتلایش نشود!

۲۸۵ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

دل می رود ز دستم...

میخواهم کسی را دوست بدارم.میخواهم به یک نفر عشق بورزم بی آنکه تلاشی یا امیدی برای وصال داشته باشم.

میخواهم قلبم را زنده نگه دارم و میخواهم عاشقی را تجربه کنم.عشقی که معشوق نداشته باشد و رنج فراق نباشد و وصال نباشد.عشق باشد و عشق!

همان حس خالص!

۲۷۷ ـُـمین روزِ سال ۱۱
Miss Williams

:)

ترجیح میدهم هیچ دوستی نداشته باشم؛تا اینکه دوستانی داشته باشم،دیگران آنها را ببینند و مرا قضاوت کنند!

۲۵۵ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

با همان کتاب،روی همان نیمکت،توی همان پارک،زیر همان آسمان

پارک ها،اینها خیلی مهم اند.دست کم برای همچو منی.از بازمانده تفریحاتی ست که برای ام مانده اند.

پارکی باشد و آهنگی که شور زندگی را،از سیم های هندزفری به روانت سوق دهد.تاب نباشد،سرسره نباشد،حتی الاکلنگ هم نباشد.فقط نیمکتی باشد که بتوان روی آن نشست.و چمن هایی که روی آن دراز کشید.و تماشای آسمانی که تنها یک ستاره دارد.بعد خنده ات بگیرد از اینهمه فردیتی که در ستاره نهفته است.و استنتاج کنی ،تنهایی بدیهی ست! وگرنه ستاره که از زیبایی و جلال چیزی کم ندارد.

شبی،همانطور که روی نیمکت پارک نشسته بودم و کتابی از ارنست همینگوی را میخواندم،به صرافت افتادم؛درباره ی سرگرمی های باقی مانده ام و سرگرمی های باقی نمانده ام.

داشتم فکر می کردم چطور از این باقی مانده ها نهایت استفاده را ببرم؟!چطور بر حدت شان بیفزایم تا جایی که به خوشبختی کامل برسم؟!

در همین حیص وبیص،به یاد تمرین های حل نشده ی شیمی افتادم و امتحانی مشقت بار که فردا در کمین ام بود!

با خودم گفتم:که نکند مبادا اجحافی یا اهمالی در حق فرصت های زندگی ام بشود و از درس و امتحانم بمانم.که نکند این وقت کشی های پارک مآب ،لطمه ای به وضعیت درسی ام و سطح نمراتم برساند؟!

بخودم آمدم،دیدم ساعت دوازده شب است.و من سه ساعت تمام روی نیمکت پارک نشسته ام و در پیچ وخم این ذهن مشوش،گم شده ام.

نیازی به تفریح یا تفریحات ویژه  نیست.ذهن ما به تنهایی قادر است بیش از نیمی از اوقات فراغتمان را پر کند.و روح مان را_چنانکه جسم،ساکن است_به اقصی نقاط جهان ببرد و نیز کارهای زیادی انجام دهد.

و من تنها،با همان کتاب،روی همان نیمکت،توی همان پارک و زیر همان آسمان،نشسته ام.

#چلچراغ

۲۵۵ ـُـمین روزِ سال ۰
Miss Williams