دراکولا

یک نفر که من باشم.

دیشب که میخواستم از همه جا فرار کنم،به حیاط آمدم و زیر ماه و ستاره اش دراز کشیدم.بعد آهنگی را گوش دادم که جزو قدیمی ها بود؛از اولین آهنگهایی که در لیست موسیقی ام داشتم.متن آهنگ را از بس گوش داده بودم حفظ بودم اما امشب،وقتی بعد از چندین ماه دوباره آن را گوش دادم فهمیدم بطرز شگفت انگیزی معنی اش را میفهمم! و معنی اش چنان وصف حالِ من بود که بر این شدم تا آهنگ را در اینجا نیز به اشتراک بگذارم؛تا گوش های دیگری آنرا بشنوند.


Somebody wants you

یه نفر تو رو میخواد

Somebody needs you

یه نفر به تو نیاز داره

Somebody dreams about you every single night

یه نفر هر شب رویای تو رو می بینه

Somebody can't breath without you, it's lonely

یه نفر بدون تو نمیتونه نفس بکشه! و تنهای تنهاست

Somebody hopes that someday you will see

یه نفر ارزوش اینه که یه روز اونو ببینی

That Somebody's Me

اون یه نفر منم!

دریافت


۹۷ ـُـمین روزِ سال ۸
Miss Williams

دلم میخواهد یک روز عصر بروم کافه کتاب و توی این کافه یک جای دنج پیدا کنم؛یک جای دنج و پر نور؛از همانهاکه همینگوی گفته بود.

امیدوارم شلوغ نباشد؛من آدم اجتماعی ای نیستم و اتفاقا خیلی هم آدم گریزم.دلم میخواهد خلوت باشد.از همهمه و شلوغی خوشم نمی آید؛از نور زیاد هم خوشم نمی آید.همینکه یک میز و صندلی آن گوشه ها پیدا کنم کافی ست.حتی دلم نمیخواهد چیزی سفارش دهم.شاید تنها یک شکلات داغ.از این قرتی بازیها خوشم نمی آید.فقط میخواهم یک جایی باشد مثل جایی که الان هستم تا بتوانم خودم باشم.و نه آن آدمی که دیگران سراغ دارند.

۹۶ ـُـمین روزِ سال ۵
Miss Williams

Midnight sun




۸۸ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

قاتل اتفاقی

 ظهر چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

امروز صبح یک نفر را کشتم؛هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است و آنوقت من یک نفر را کشته ام.

نمی دانم کی هستم؛کجا هستم؛حتی نمیدانم هنوز زنده ام یا نه.تنها میدانم یک نفر را کشته ام و این شهر هم دیگر هیچ شباهتی به شهری که تا هفته ی پیش سراغ داشتم ندارد.بیشتر شبیه کشتارگاه است؛کپه کپه جسدهای خونین و متعفن روی آسفالت سرد خیابان ها و کنار پیاده رو ها رها شده اند.

حتی من هم دیگر آن آدم قبلی نیستم؛یک نفر را کشته ام. و جدا ازاینکه مقتول دشمنم بوده یا نه،من یک قاتل محسوب میشوم.یعنی مگر چه فرقی دارد.او مرده است؛من کشتمش!

اما نه؛یک فرقی دارد.او دشمن من است و من هم به او نگفته ام آقای دشمن بیا به وطن و خاک من حمله کن تا من با تفنگ تو را بکشم؛خودش پا شده آمده شهر و خانه زندگی مان را بهم ریخته،آرامش را از ما سلب کرده! این یعنی اگر نمی کشتم،می مردم.

غروب چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

خانواده ام را گم کرده ام.حتی نمی دانم زنده اند یا نه؛شهر را بی نظمی سرسام آوری فرا گرفته است.مردم سراسیمه از اینطرف به آنطرف می دوند.صدای توپ وتفنگ حتی یک لحظه بند نمی آید.همه یا زخمی شده اند ویا اینکه مرده اند.آن عده ای هم که زنده مانده اند،هر چه را که به دستشان می رسیده در بقچه ای چپانده اند و میخواهند از شهر بروند؛بروند یک جایی که امن باشد. اما من هیچ کجا نمی روم؛من یک نفر را کشته ام و حالا که دقت میکنم میبینم خیلی هم دشمن نبوده است؛ موهای جوگندمی پرپشتی دارد و پیشانی آفتاب سوخته اش پر از چین و چروک است؛اونیفرم دشمن پوشیده است و از پس کله اش -از جایی که لوله ی تفنگ را به سرش چسباندم و آن گلوله ی لعنتی را خالی کردم- خون زیادی رفته است.

جوان را کشان کشان تا توی خرابه ای که در آن پناه گرفته ام آوردم.از توی جیب سمت چپ شلوارش یک کارت شناسایی پیدا کردم؛کارتی که گواه از ایرانی بودنش می داد!

این یعنی من نه تنها یکی از آن حرام زاده های متجاوز را نکشته ام بلکه کسی را که میتوانسته چند تا از آن لعنتی ها را بکشد،کشته ام.من شاید بچه ای را یتیم،زنی را بیوه و مادری را داغدار کرده ام.حیرت آور است!من با یک فشار کوچک بر روی ماشه اینهمه جنایت مرتکب شده ام!با توجه به اینکه هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است.

سحرگاه پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

اوضاع کمی آرام تر شده است؛انگار دشمن رفته تا کمی بخوابد!

شهر هم تقریبا از جمعیت خالی ست.تنها رزمنده ها و جوانان برای مبارزه مانده اند.

من هم مانده ام؛یک نفر را کشته ام و تمام شب داشتم قبر می کندم.به هر سختی ای که بود جسد را داخل آن گودال تنگ و کوچک جا دادم و رویش را هم با خاک پوشاندم.

داشتم فکر می کردم مسئله ی جنگ،مسئله پیروزی و شکست نیست؛مسئله اش انتخاب است.انتخاب بین خودت و دیگران؛اینکه برای زنده ماندن خودت از شهر بگریزی یا برای نجات و حفظ جان دیگران و خاک وطنت بایستی وبجنگی.مسئله ی جنگ،توپ و خمپاره و آتش نیست؛مسئله اش در و خون و غم و غربت است؛آوارگی ست.صدای گریه های یک دختر بچه ی پنج ساله ی یتیم است.

صبح پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

خورشید دارد طلوع می کند و من یک انتخاب‌دارم.نمی خواهم فرار کنم.میخواهم اسلحه ام را بردارم و به اندازه ای که آن مرد میتوانست بجنگد و دشمنی را از بین ببرد،بجنگم!

پی نوشت:صرفا خواستم این دری وری را جایی نشر داده باشم.والسلام.

۷۰ ـُـمین روزِ سال ۱۴
Miss Williams

شبانه های خالی

بگذار کنارت بنشینم؛با من بگو از تمام ناگفتنی ها...

۶۶ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

اندوه نگفتن ها

یک روز سرد بهاری ست؛ روزهای بهاری که سرد نیستند.هستند؟

من تنها هستم؛ همیشه بودم.حتی وقتی متولد شدم هم تنها بودم.اما این مهم نیست.ماجرا قرار نیست از اینجا شروع شود.

روی نیمکتی آبی نشسته ام؛ زنی با بچه اش و جوانی با کیف مشکی رنگش روی نیمکتهای انطرف پارک نشسته اند.

من چرا باید تنها باشم؟چرا نمیتوانم تنها نباشم؟

جوان با نگاهی شیوا و مرموز نگاهم می کند؛زل زده است به من.متقابلا زل زده ام به او.

من نمیخواهم تنها باشم.میخواهم کمی تنها نباشم؛ ماجرا باید از همینجا آغاز شود.

هنوز دارد نگاه می کند؛ من هم نگاه میکنم. مسخ شده ایم انگار.

پایان تنهایی شروع ماجرا ست.

هفت دو چرخه سوار از بینمان رد میشوند.

جوان نیست؛رفته است؛ هیچوقت نبوده است...

تنهایی پایان ندارد؛ هیچوقت تمام نمیشود.حتی وقتی تنها میمیری.

الحاقیه: شاید هرگز نتوانم " تو" باشم. اما میتوانم "خودم" باشم. و این سخت ترین کاریست که یک نفر میتواند در قبال خودش انجام دهد. حتی از "تو" بودن هم  دشوار تر است.

۴۹ ـُـمین روزِ سال ۸
Miss Williams

ما هیچوقت نمیتوانیم همه چیز را بدست بیاوریم؛و نباید هم همه چیز را بدست بیاوریم.چون در حال حال حاضر تمام آنچه که باید باشیم و هر آنچه که برای رسیدن به کمال در زندگی مان نیاز داریم هستیم.

و اگر فکر می کنید که برای رسیدن به موفقیت و کمال به چیزهای دیگری نیاز دارید-به هر آنچه که ندارید-این یعنی از داشته های خود راضی نیستید.و فردی که نتواند ارزش داشته های خودش را بداند به هیچ چیز دیگری هم نیاز نخواهد داشت.زیرا اگر چیز جدیدی هم بدست بیاورد نمیتواند قدرش را بداند...

۳۱ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

ابد و یک روز

از ستاره ها میگفت؛از ستاره شدن. 

شب شد؛ستاره شد؛

من ماندم و یک ابدیت روز.

۳۶۴ ـُـمین روزِ سال ۱۴
Miss Williams

تکرار بی نهایت ناگفته ها


بی نقص ترین سخنان،به سکوت می گرایند.



۳۶۲ ـُـمین روزِ سال ۷
Miss Williams

سیگار های ته کشیده،فنجانهای خالی.

همه چیز از یک فنجان قهوه شروع شد.پالتوی مشکی بلندی پوشیده بودم که تا زانوهایم می رسید و کلاه پشمی ام روی گوشهایم را گرفته بود.کفشهای کهنه ام،با هرقدمی که برمیداشتم در برفها فرو می رفتند.فشرده شدن برفها،صدای جالبی میداد.قدمهایم را محکم تر برداشتم تا صدایش بلند تر شود.

پشت میزی نشستم.میزی بود که هرشب ام را پشتش میگذراندم.تاجایی که از کافه پرتم میکردند بیرون.

پیرمرد ظنین،پشت دخل نبود.پیشخدمت،نیامد تا ازم سفارش بگیرد.آن اوایل هم که می آمد و چیزی سفارش نمیدادم،سرخورده میشد‌.حالا انگار که عبرت گرفته باشد،سراغم نمی آمد؛البته برای بستن دهان آن پیرمرد ظنین،پول میز را حساب می کردم.

آن شب،دلم میخواست قهوه ای سفارش بدهم.جای خالی اش،حسابی توی ذوق می زد.اما بی محلی های ممتد پیشخدمت،منصرف ام کرد.

گوش هایم برای شنیدن صحبتهای دو جوان میز پشت سر ام تیز شد:

-آدم خوبی بود.هیچ فکرشو نمیکردم یروزی بخواد بره.

+چه حرفها میزنی!به خوب وبد کاری نداره.آدما میان تا برن.بالاخره میرن.ربطی به خوب و بد بودنشون نداره؛همه شون میرن.

-فکر میکردم نمیره،بهش نمی اومد بره...

جوان بعد از مکثی ادامه داد:اما میتونست نره.میتونست دیرتر بره؛لعنت بهش.هر کیو میبینم یادش می افتم؛لعنت بهش!

+چرا رفت؟!

-فکر می کرد منو بیشتر از خودش دوست داره؛ازین خوشش نمیومد،باس خاطر همین رفت.یه لعنتی خودخواه بود،آره،یه خودخواه لعنتی!

حس آدمی را داشتم که دارایی اش را جلوی چشمهایش به آتش کشیده باشند.هیچ چیز نداشتم،حتی آنچه را که داشتم.بلند شدم.دزدکی گوش دادن به سگ ناله های یک جوان دلباخته،چیزی نبود که در آن لحظه احتیاج داشته باشم.لحظه ای نگاهمان باهم تلاقی کرد.فکر کردم لابد با دیدن من یاد معشوقه اش می افتد!

جای خالی فنجان قهوه را روی میز خالی گذاشتم و رفتم.

تنها ترین آدم روی زمین،بعد از خودم بودم.

تمام راه،به جاهای خالی فکر کردم.جاهای خالی فرق بین بودن و نبود اند؛آدم را یاد قانون پایستگی انرژی می اندازند:«خلق یا نابود نمیشوند؛تنها از عاملی به عامل دیگر تغییر حالت میدهند»

سیگاری آتش زدم؛اما سیگار ها نمیتوانند جاهای خالی را پر کنند.

۳۶۱ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams