دراکولا

:)

روحم باد کرده بود.تا حالا روحتان باد کرده؟!حس خوبی هم نیست.با هر کسی هم که درباره اش حرف میزنی بهت می خندد.

هر چیز توخالی ای اگر بیش از حد باد شود میترکد.من هم داشتم میترکیدم!نمیخواستم به زوال برسم.حالا درست که نه جوانم و نه آرزو دارم.اما غرور که دارم! خوش نداشتم وقتی دارند فرم مرگم را پر میکنند جای «علت فوت»بنویسند:«روحش ترکید!»

یک روز تصمیم گرفتم به خودم سوزن بزنم.رفتم تکیه ی خالی و ساکت روستا.هر روز میروم.ساعتهای زیادی آنجا میمانم.با خودم حرف میزنم.کتاب میخوانم.خاطراتم را مینویسم.با آدم های خیالی حرف میزنم.(آدمهای خیالی خیلی خوبند!)با آدمهای واقعی نه!هیچوقت دوستی نداشتم که بگذارم پا به حریمم بگذارد.اینجا هم که دارم قوانین را نقض میکنم و دست به خودافشایی زدم میدانم که قرار نیست هیچکدامتان را ببینم.

خلاصه اینکه رفتم تکیه و یک موسیقی حزن انگیز گذاشتم و دی(رفیق خیالی ام)هم کنارم نشسته بود.بیچاره خودش کلی دردسر دارد.یه دختره را میخواهد نمیتواند بهش برسد.آنوقت همه ی اینها را ول کرده آمده تا بییند من چی میگم!عمرا" اگر یک دوست واقعی حاضر شود همچین کاری برات بکند.

با تمام وجود گوش شد و من هی حرف زدم..حرف زدم... حرف زدم..بعد بغض ام گرفت. اشک ریختم. او هم با دقت گوش داد.دلداری ام نداد.اشکهایم را پاک نکرد.گذاشت سبک شوم.اخر سر هم لبخند زد و گفت:«تمام حرفهات جاش پیشم امنه!»

رفیق های خیالی خیلی خوبند.آدم وقتی باهاشان درد دل میکند نگران نیست... برای آدمهای واقعی که درددل میکنی،درد سر میشود!

۱۱۰ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

یک هفته که گذشت...

مُرد.فکر کردم بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد افتاده...
صبح از خواب بیدار شدم.نبود!مرده بود. حالم بد بود. نمی شد گریه  کرد.کلی آدم تو خانه وول میخوردند.همه جا بوی حلوا می داد.
مُرد.اما اگر می دانست که قرار است خانه تبدیل به حلوا پزی شود نمی مرد.
عکسش را چسباندند وسط دیوار.عکسش را گذاشتند روی میز. عکسش را اعلامیه کردند زدند تو کوچه.لعنتی همه شان یک نوار سیاه کنارشان داشتند!
همه سیاه پوشیدند و مجبورم کردند که سیاه بپوشم.از سیاه متنفر بود.اما همه سیاه پوشیدند!
مهمان ها یکی یکی آمدند.بغلم کردند و تسلیت گفتند.داشتند بهم ترحم می کردند.
فکر کردم بدترین لحظه عمرم دارد رقم میخورد.
از شدت گریه که بی حال می شدم برایم آب قند می آوردند.
یک هفته تمام شد.کم کم همه رفتند.فقط من ماندم!همه جا ساکت بود...
حالم بد بود.گریه کردم.از شدت گریه که بی حال شدم هیچکس نبود تا برایم آب قند بیاورد.
فهمیدم بدترین لحظه عمرم دارد رقم میخورد!

عکس= مسافرت با اتوبوس خیلی مزخرف میشود.همه ش تکان تکان میخوری.انگاری که یک گوشی روی سایلنتی که یک سیریش دارد بهت زنگ میزند.

.

۱۰۳ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

:)

پابرهنه بودند.لباسهایشان شماره نداشت.فقط بازی می کردند.
لگد میزدند ..کارت زرد نمی گرفتند.زمین می زدند،کارت زرد نمی گرفتند...!
حتی یکی با توپ دریبل زد...!!لعنتی پنالتی نشد...
داور نگاه نمی کرد.تا گردن توی گوشی اش بود.از همان ژست هایی که میل به پس گردنی زدن را در آدم به وجود می آورد.
همه لباسهایشان یک رنگ بود:"سیاه".
تماشا چی ای روی صندلی نمی لولید. دوربینی فیلمبرداری نمی کرد.
دروازه ها دروازه بان نداشت چون اصلا دروازه ای وجود نداشت.
بازیکنها اینرا می دیدند و دیگر حمله نکردند.باختند علی رغم اینکه نه گُلی خوردند و نه کارت زردی گرفتند.
فقط بازی می کردند.مثل عروسک‌های خیمه شب بازی به اینور وآنور کشیده میشدند.
مهم نبود توپ دست چه کسی می افتاد.وقتی نمیتوانستند بِبَرَند.وقتی از اول بازی باخته بودند!
بازی برد و باخت نداشت،همه تو اوت بازی می کردند!

۱۰۰ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

:)

بابا هرشب برای بچه اش قصه می گفت.خود بچه می گفت اگر مادرش نمی مرد عمراً بابا ازین پتروس بازی ها در می آورد.شاید بابا، بی مادری بچه اش را یک کمبود می دانست.
کمبودی که رفته رفته در وجود بچه رسوخ میکرد و مثل یک حفره گودی اش حس میشد.
شاید هم بابا می ترسید. می ترسید بی مادری بچه اش، معضل شود...دهان مردم را وا کند! میدانید که... این دهان ها اگر باز شوند بسته شدنشان با خداست.
رفته بود یک عالمه کتابِ آشپزی خریده بود!
یکی از بچه پرسیده بود:مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟!!
گفته بود:بابا!
مگر نه اینکه مامان در بابا ادغام شده بود؟!
معلوم بود که مامان را بیشتر دوست دارد!

۹۸ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

:)

مادر بچه را خواباند روی پاهایش و به امید اینکه زودتر خوابش ببرد به تکان ها شدت داد.در این بین برایمان تعریف کرد که خیلی دلش میخواسته اسم بچه را بگذارد  "طاها".بعد هم آهی کشید و اضافه کردش که تو زندگی هیچی همانطوری که میخواسته پیش نرفته..‌.
راست هم میگفت!عباس بچه ی همسایه مان دوسال وسه ماه پول جمع کرد که طوطی بخرد_بیچاره عشق طوطی بود_ آخر سر هم وقتی داشت از پرنده فروشی برمی گشت یک وانتی بهش زد وخودش وطوطی اش را فرستاد آن دنیا.
بچه تا مچ دستش را داده بود تو حلقش.مادر دست بچه را بیرون آورد و به پرز های قالی نگاه کرد:یکماه قبل از بدنیا اومدنِش یهو سر وکله ی پدربزرگش پیدا شد و گفت الّا و بلّا اسمِش رو بزارید محمد...ما هم توافق کردیم که بالاخره اسمش بشه <محمد طاها>. اما باباش زیر بار نرفت.گفت به اسم بچه نباید پسوند آویزون باشه و چه معنی داره یه آدم دو تا اسم داشته باشه...
به اینجا که رسید ساکت شد.
خواهر بچه آمد تو اتاق و گفت:اسمش رو گذاشتیم محمد.
پرسیدم:محمدِ چی؟
_ محمدِ خالی!
تعجب کردم! اینها با کی لج داشتند؟!
مگر "خالی" پسوند نبود؟!
حالا چه فرقی میکرد... محمدِ خالی یا محمدِ طاها!
اسم،اسم است دیگر.

۹۷ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

:)

آدم بزرگ ها  فقط بلدند قضاوت کنند.مثلا همین رئیس رستوارن ،داشت بدجوری قضاوتم میکرد.
یک ریز عربده میزد :"آره وما تعطیم واینا...تو هم نمیتونی بیای تو واینا.
بدجوری گرسنه بودم.بهش گفتم که پول غذا را هم دارم. مرتیکه ی نفهم با آن دستهای چندشش هلم داد عقب که:معلومه اینقدری با هندزفری آهنگ گوش دادی که کر شدی،نمیشنوی میگم گورت رو گم کن.
شرط میبندم که بازنش دعواش شده بود.وگرنه آدمها مگر غیر از این یک مورد هم بهم میریزند؟بابا مامان من هم خیلی دعوا میکردند.البته قبل از اینکه بمیرند..یا به قتل برسند!
چاقو جیبی ام را از تو جورابم درآوردم و زدم تو شکمش.هیچوقت نفهمیدم چرا با اینکه اسمش را گذاشته اند چاقو جیبی آنرا توی جورابم جا سازی می کنم.
زدم توشکمش و میخواستم فقط از صدای آه وناله اش لذت ببرم اما به گمانم طحالش را ناکار کردم.
بنده خدا همانطوری که با دودستش جلوی شکمش را گرفته بود و آخ واوخ میکرد،سعی داشت خیلی نامحسوس یک کلمه ای را بهم بگوید.از آنجایی که همیشه استعداد لب خوانی ام از دیکته نوشتن سر تر بود،فهمیدم چه دارد میگوید.داشت بهم میگفت"روانی"!
خودم خوب میدانم که یک روانی ام و همه هم اینرا بهم گوشزد میکنند.اما اگر بابایم را ببینید!او یک روانی به تمام معناست.او اخلاق گندی دارد.هیچوقت ما را شام بیرون نبرد و این قضیه یک جورهایی عقده شد بیخ دلم.اما من همیشه تو آشپزخانه مان سیب زمینی و گوجه سرخ میکردم.
تو دنیای رستوران ها اوضاع کلا" متفاوت است.همه چیز زمانی شده.اینجوری:سیب زمینی را میزاری یک جایی.یک دکمه را فشار میدهی.دینگ که صدا داد درش می آوری.حالا سیب زمینی ها آماده شده!
شاید بخاطر همین بود که همیشه سیب زمینی هایم میسوخت وگوجه هایم هم له میشد.
بعد از قتل اون یاروئه رئیس رستوران،یه عالمه احساس گناه داشتم.این حس داشت کچل ام میکرد..و من نمیتوانستم از شرش خلاص شوم.در نتیجه طریقه برخورد با درد احساسی را تو گوگل سرچ کردم ودیدم که تو یک وبلاگی نوشته شده بود اگر همه چیز را روی یک کاغذ بنویسی و بعد بسوزانیش حالت بهتر میشود.برای همین نامه را نوشتم.و موقع نوشتن از چشمم آب درآمد!!تا حالا همچین اتفاقی برایتان افتاده؟!همینطوری بی دلیل از چشمهام آب بیرون میریخت.انگار مثلا من یک جور مشک ام که توش از آب پرشده!
بعد دوباره تو گوگل سرچ کردم دیدم خودش هست!بهش میگویند 《گریه》.
و بعدش که گریه ام تمام شد نامه را سوزاندم.ولی احساساتم هنوز سرجایشان بود.بعد فهمیدم که داشتم به یک سری دری وری خودساخته توسط یک مشت نوجوان علاف که تو وبهایشان نشر میکنند،عمل میکردم.حسابی خجالت کشیدم!
تصمیم گرفتم تا حدودی این حس ناخوشایند را فراموش کنم.و شلوار جین ام هم حسابی در این قضیه دخیل بود.
تاحالا جین چسب پوشیدید؟بنظر اصلا چیز خوبی نیست.
بعلاوه چرا شلوار جین انقدر تنگ هست و موبایلها اینقدر بزرگ؟
فکر کنم دوباره شدم همان آدمی که یک ریز حرف میزند و حتی یک لحظه هم خفه نمیشود!
ازین آدم متنفرم.توی هواپیما کنار یه همچین آدمی نشسته بودم،فاجعه بود!
(تقدیم به کای،دوست داشتنی ترین قاتل روانی دنیا)

۹۵ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams

Start over

سوختن در آتش خویش را خواهان باش.
بی خاکستر شدن کی نو توانی شد؟

هر شروع،برهان یک پایان است
۹۳ ـُـمین روزِ سال
Miss Williams