پنج شنبه بود. و یا شاید هم چهارشنبه. نمیدانم.قضیه این است که هیچوقت این چیزها را نمیدانم. و فکر میکنم فقط اهمیت نمیدهم. اینطور نیست که حافظه ام مشکلی داشته باشد. به هر حال، بعد از کلاس ساعت شش ، داخل ایستگاه بیرون دانشگاه ایستاده بودم. و مدام وول میخوردم. اینهم یکی از خصلت های غیرمعمول من است - نمیتوانم مثل ادم یک جا بایستم - اما مشکلی ندارد. در واقع هیچ مشکلی ندارد. تقریبا پنج دقیقه ای معطل ماندم تا اتوبوس آمد. خالیِ خالی بود. باید اتوبوس های خالی را ببینید؛ با آن در و پنجره های تماماً باز کاملا متفاوت بنظر می رسند. حتی میشود گفت خیلی خوشگل می شوند. متوجه شدم اتوبوس مقصد من نیست. مجبور بودم دوباره منتظر بمانم. یک نفر نزدیک شد و گفت : سلام، تویی؟!
جدا دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم. برگشتم به طرف اش. یکی از دخترهای کلاس بود. چندهفته پیش داخل زمین چمن درباره ی جنگ و اینجور چیزها حرف زده بودیم. دختر ماه ـی بود. وقتی بهت میرسید، سلام میکرد و لبخند میزد. دوست داشتم میتوانستم فامیلی اش را به خاطر بیاورم. فقط یادم می آمد گفته بود حسابی با من حال کرده. که بچه ی بانمکی هستم. راستش من خیلی حال نکرده بودم.برای همین هم اسمش را به خاطر نمی اوردم. اما اهمیتی نداشت. دوست داشتم با یکی حرف بزنم و حالا یکی بود که میخواست با من حرف بزند. بعد این پسره را دیدم که چند سالی از من کوچکتر است و بنظرم با تمام دنیا فرق دارد. همگی سوار اتوبوس شدیم. حال خوشی داشتم.از این بهتر نمیشد.
حتی وسط های راه سر صحبت را با چندتا دختر دیگر هم باز کردیم و از این که درباره ی کاشت ناخن، مژه ، سالن آرایشی و شکست های عشقی حرف نمیزدیم خوشحال بودم. (داشتیم درباره ی ادبیات حرف میزدیم!)
تنها نفری بودم که ایستگاه پنجم پیاده می شد.
تقریبا یک ربع تمام ، حتی بیشتر، منتظر ماندم تا خواهرم با ماشین دنبالم بیاید. درباره ی دیر آمدنش که غر زدم ، با تدافعی ترین لحن دنیا جواب داد: باید زودتر زنگ میزدی.
میخواستم بگویم اتوبوس تا خرخره پر بود و گوشی ام داخل کوله ام بود و نمیتوانستم کوله ام را از دوشم پایین بیاورم چون اگر حتی برای یک لحظه دستم را از میله ی اتوبوس جدا میکردم، با آن طرز رانندگی راننده ی خل وضع ،قطعا به یک جایی کوبیده میشدم. اما چیزی نگفتم.
قرار بود بستنی لواشکی بخریم. یکجایی کنار مغازه ماشین را نگه داشت تا بستنی لواشکی بخرد. همین حین ، دوستم به گوشی ام زنگ زد. هیچوقت زنگ نمیزد. همیشه آدم زنگ بزن این رابطه ی انگلی من بودم. خیلی تعجب کردم. گوشی را برداشتم. حسابی حالم سرجا بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم. پرسید چه خبر و اینها. شروع کردم با ذوق یک چیزهایی تعریف کردن. الان که فکرش را میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم دقیقا چه کوفتی برایش تعریف میکردم. اما حسابی با ذوق و شوق داشتم جملاتم را پشت سر هم ردیف می کردم. یک دفعه گفت: تو زنگ زدی درسته؟
به او گفتم این خودش بوده که به من زنگ زده است.
گفت لابد اشتباهی زنگ زده. لابد میخواسته به یکنفر دیگر زنگ بزند و خیلی اشتباهی به من زنگ زده است .
گفتم اگر مزاحمش هستم میتوانیم بعدا حرف بزنیم.
گفت بعدا حرف بزنیم.
خواهر بزرگترم هم از مغازه برگشته بود. اما خیال نداشت ماشین را روشن کند. این رفیقش زنگ زده بود و قصد کرده بود با خونسردی تمام یک مکالمه ی تلفنی طولانی را شروع کند.
گفتم میتواند گوشی را قطع کند و راه بیوفتیم. چندبار گفتم اما گوشش بدهکار نبود.دست آخر از ماشین پیاده شدم . گوشی را قطع نکرد اما گفت برگردم داخل ماشین و اینکه خیلی بی چشم و رو هستم. چندبار هم این را گفت. هر دفعه با نفرت بیشتر.
به خانه که رسیدیم ، بدترین احساس دنیا را داشتم. دلم میخواست بمیرم.
(عنوانش شما انتخاب کنید.)