دراکولا

عنوان

پنج شنبه بود. و یا شاید هم چهارشنبه. نمیدانم.قضیه این است که هیچوقت این چیزها را نمیدانم. و فکر میکنم فقط اهمیت نمیدهم. اینطور نیست که حافظه ام مشکلی داشته باشد. به هر حال، بعد از کلاس ساعت شش ، داخل ایستگاه بیرون دانشگاه ایستاده بودم. و مدام وول میخوردم. اینهم یکی از خصلت های غیرمعمول من است - نمیتوانم مثل ادم یک جا بایستم - اما مشکلی ندارد. در واقع هیچ مشکلی ندارد. تقریبا پنج دقیقه ای معطل ماندم تا اتوبوس آمد. خالیِ خالی بود. باید اتوبوس های خالی را ببینید؛ با آن در و پنجره های تماماً باز کاملا متفاوت بنظر می رسند. حتی میشود گفت خیلی خوشگل می شوند. متوجه شدم اتوبوس مقصد من نیست. مجبور بودم دوباره منتظر بمانم.‌ یک نفر نزدیک شد و گفت : سلام، تویی؟!
جدا دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم. برگشتم به طرف اش. یکی از دخترهای کلاس بود. چندهفته پیش داخل زمین چمن درباره ی جنگ و اینجور چیزها حرف زده بودیم. دختر ماه ـی بود. وقتی بهت میرسید، سلام میکرد و لبخند میزد. دوست داشتم میتوانستم فامیلی اش را به خاطر بیاورم. فقط یادم می آمد گفته بود حسابی با من حال کرده. که بچه ی بانمکی هستم. راستش من خیلی حال نکرده بودم.برای همین هم اسمش را به خاطر نمی اوردم. اما اهمیتی نداشت. دوست داشتم با یکی حرف بزنم و حالا یکی بود که میخواست با من حرف بزند. بعد این پسره را دیدم که چند سالی از من کوچکتر است و بنظرم با تمام دنیا فرق دارد. همگی سوار اتوبوس شدیم. حال خوشی داشتم.‌از این بهتر نمیشد.
حتی وسط های راه سر صحبت را با چندتا دختر دیگر هم باز کردیم و از این که درباره ی  کاشت ناخن، مژه ، سالن آرایشی و شکست های عشقی حرف نمیزدیم خوشحال بودم.‌ (داشتیم درباره ی ادبیات حرف میزدیم!)
تنها نفری بودم که ایستگاه پنجم پیاده می شد.
تقریبا یک ربع تمام ، حتی بیشتر،  منتظر ماندم تا خواهرم با ماشین دنبالم بیاید. درباره ی دیر آمدنش که غر زدم ، با تدافعی ترین لحن دنیا جواب داد: باید زودتر زنگ میزدی.
میخواستم بگویم اتوبوس تا خرخره پر بود و گوشی ام داخل کوله ام بود و نمیتوانستم کوله ام را از دوشم پایین بیاورم چون اگر حتی برای یک لحظه دستم را از میله ی اتوبوس جدا میکردم، با آن طرز رانندگی راننده ی خل وضع ،قطعا به یک جایی کوبیده میشدم. اما چیزی نگفتم.
قرار بود بستنی لواشکی بخریم. یکجایی کنار مغازه ماشین را نگه داشت تا بستنی لواشکی بخرد. همین حین ، دوستم به گوشی ام زنگ زد. هیچوقت زنگ نمیزد. همیشه آدم زنگ بزن این رابطه ی انگلی من بودم. خیلی تعجب کردم. گوشی را برداشتم. حسابی حالم سرجا بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم. پرسید چه خبر و اینها. شروع کردم با ذوق یک چیزهایی تعریف کردن. الان که فکرش را میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم دقیقا چه کوفتی برایش تعریف میکردم. اما حسابی با ذوق و شوق داشتم جملاتم را پشت سر هم ردیف می کردم. یک دفعه گفت: تو زنگ زدی درسته؟
به او گفتم این خودش بوده که به من زنگ زده است.
گفت لابد اشتباهی زنگ زده. لابد میخواسته به یکنفر دیگر زنگ بزند و خیلی اشتباهی به من زنگ زده است .
گفتم اگر مزاحمش هستم میتوانیم بعدا حرف بزنیم.
گفت بعدا حرف بزنیم.
خواهر بزرگترم هم از مغازه برگشته بود. اما خیال نداشت ماشین را روشن کند. این رفیقش زنگ زده بود و قصد کرده بود با خونسردی تمام یک مکالمه ی تلفنی طولانی را شروع کند.
گفتم میتواند گوشی را قطع کند و راه بیوفتیم. چندبار گفتم اما گوشش بدهکار نبود.دست آخر از ماشین پیاده شدم . گوشی را قطع نکرد اما گفت برگردم داخل ماشین و اینکه خیلی بی چشم و رو هستم. چندبار هم این را گفت. هر دفعه با نفرت بیشتر.
به خانه که رسیدیم ، بدترین احساس دنیا را داشتم. دلم میخواست بمیرم.

(عنوانش شما انتخاب کنید.)

۵۵ ـُـمین روزِ سال ۶
Miss Williams

Lost in austin

قول داده ام خودم را با آثار جین آستین خفه کنم.‌وقتی از ردیف اولی های پرحرف و ادعای کلاس بین الملل تهوع میگیرم و نمیتوانم بروزش دهم ، به جین آستین پناه میبرم. خدا میداند قصدشان از بلند کردن آن دستهای دراز و باز کردن دهن های گشادشان فقط و فقط اثبات یک"من میدانم "است. هیچوقت اشتیاقی برای کشف و کنجکاوی برای دانستن وجود ندارد. وقتی نظاره شان میکنی ، وقتی زل میزنی توی چشم هاشان ، چیزی وجود ندارد.خالی ست- این چیزها را با فلسفه ی همه بد اند جز خلافش ثابت شود مینویسم و قصد اصلاح خودم را هم ندارم!-
به محض تمام شدن این هم نشینی اجباری ، نوبت اتوبوس هاست! برخلاف تمام این نچسب های عنق، اتوبوس ها دلنشین اند. حتی یکی از انها که رنگ اش سبز-آبی ست صندلی های خوب و راحتی دارد و راننده اش دیوانه نیست؛ ترمز های یکهویی نمیگیرد و ایستگاه ها را رد نمیکند. عصر ها معمولا صندلی های خالی زیادی پیدا میشود. می توان راحت دو صندلی را به تصرف خود درآورد و جین آستین خواند. با نورثنگر ابی شروع کردم. تصورم این بود شباهت زیادی با نقش اصلی دارم.اما نداشتم. بطورکلی ، تمام آثارش تکراری ست. این را من میگویم و یک نقد مخرب نیست.خدا می داند حتی سازنده هم نیست. جوری ست که حس اش کردم. یک شکست عاطفی بوده و پس از آن جین آستین نتوانسته به روش دیگری فکر کند. تمام وجود و ذهنش حول یک محور چرخیده.کاترین نورثنگر ابی همان شارلوتِ سندیتون است و شارلوت همان جین؛الیزابت بنت همان جین است؛ترغیب همان جین ای ست که بعد از سالها معشوق قدیمی اش را ملاقات کرده.
میخاهم بگویم عشق اینجوری ست. می ماند. تورا دور خودش میچرخاند. اما هرگز تمام نمیشود.هرگز نمی رود. هر قصه ، همان است. همان ردپا را دارد. حالا هی اسم ها را عوض کن؛ جای مستر ویزلی بگو آقای کالینز. ما که نمیفهمم خانوم آستین! 

+عنوان،اسم مینی سریالی درباره ی غرور و تعصبه.و ایده ی هیجان انگیز و جالبی داره.چیزی که امیدوارم تمام قوانین این جهان رو بشکونه و برام اتفاق بیوفته!

 

۳۲۹ ـُـمین روزِ سال ۸
Miss Williams

24 ژانویه

خانوم ویلیامز امروز ۲۲ساله شده.

این پست فقط و فقط برای شنیدن تبریک های شماست. 

و اگه بخواید ، اسم یه آهنگ بنویسید تا گوش بدم:)

۳۱۰ ـُـمین روزِ سال ۵
Miss Williams

«من» تمام اش میکنم

مطمئن هستم شکلات ام را همینجا روی میز گذاشته بودم. دیشب، پس از پر کردن کتری از آب و گذاشتنش روی گاز و روشن کردن اش ، مطمئن ام شکلاتم را روی میز اتاقم گذاشتم. 
آدم ها چرا اینطوری اند؟ چرا متوجه نمی شوند  و یا نمی خواهند بشوند که کلمات قدرت زیادی دارند؟ نمی توانند هر زمان که دلشان خواست با کلمات نوازشت کنند و بعد، اگر باب میلشان نبودی با همان کلمات سیلی بزنند به صورتت. می فهمید که چه میگویم؟! 
با یک غریبه صحبت میکردم. تاکید میکرد باید مرز ها مشخص شود. مگر نه این که من با وضوح کافی مرز ها را مشخص کردم؟! گفتم این کاری که انجام میدهی باعث آزارم میشود. اما بعد ادامه دادی. من هم خسته شده بودم. سکوت کردم. اما یک‌جایی ، تحمل ام تمام شد. خودم تما اش کردم تا همه ی گناه ها و تقصیر ها برای من باشد. کار خوبی کردم. اما دیگر چایی ای که ریخته بودم سرد شده بود. 
امروز صبح ، مثل همه ی روز های نحس قبلی اش بیدار شدم . نمی توانم شکلات ام را پیدا کنم. تمام اتاقم را گشته ام. شکلاتم نیست. 
زنگ زده ام به مادرم . میگوید شکلات را گذاشتی روی میزت. تلفن را قطع میکنم. اما شکلات روی میز نیست. چایی ام هم دوباره سرد شده. دارد گریه ام می گیرد.

 

نوزدهِ آذرِ سال هزار و چهار صد و دو - یکشنبه

۲۶۶ ـُـمین روزِ سال ۳
Miss Williams

خودکار قرمز

یک روز تعطیل بارانی بود و من کنار دیگر «کیان» های سبز و آبی و مشکی ، ایستاده چرت میزدم.یا دست کم سعی میکردم چرت بزنم. اگر یک چیزی باشد که بیشتر از همه نسبت به ان تنفر و تعصب داشته باشم همین است؛ همین عصر های بارانی پر سروصدا.
ناگزیر به تحمل صدای عربده ی آسمان و در پی آن های های گریه کردن ابر های ضعیف النفس بودیم.
هرچند تمامی این اوقات تلخی ها نمیتوانست حتی برای لحظه ای سرخوشی «فابرکاستل»بودن را از سرم بپراند. برایتان نگفته ام؟! من تنها خودکار قرمز فابرکاستل در تمام این فروشگاه بودم . اخرین باقی مانده و البته باارزش ترین. از شما چه پنهان، گمان میکردم یکی از همین روزها یکی از همان هایی که کت و شلوار تک دکمه می پوشند و خداوند یکی از دست هایشان را برای قرار گرفتن در جیب شلوارشان آفریده و آن یکی دست هم مدام بین محاسن و موها در رفت و آمد است ، قرار است من را از شر این همنشینی اجباری با کیان ها نجات دهد. و با توجه به تمام توصیفات ذکر شده ، چنین شخصیتی هرگز در یک روز بارانی پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. او ترجیح میداد در خانه بماند و قهوه اش را کنار شومینه با کتابی تحت عناوین چگونه قورباغه ی خود را قورت دهیم و یا چگونه سحر خیز باشیم و در کنارش گوسفند هم نباشیم، میل کند.
و بعد بادزنگ به صدا درآمد و به دنبال آن درب مغازه باز شد. اهمیتی ندادم تا چشم هایم را باز کنم.

با تکان شدیدی، چرت ام پرید.  سپس،  مستقیما داخل کیسه ای نایلونی کنار یک چسب نواری و دو دفتر سیمی انداخته شدم.آنقدر ناگهانی که حتی نتوانستم صورت صاحب ام را ببینم. سرم کمی درد میکرد. یک ربع بعد،انگار به خانه اش رسیده بودیم.این را از تغییر دمای  هوا احساس کردم. صاحب، محتویات نایلون را روی میزی چوبی خالی کرد. این دفعه توانستم او را ببینم. یک مرد چهل و خورده ای ساله بود؛ بدون هیچ کت تک دکمه ای و یا حتی دو دکمه ای.با ریش های بزی. خدایا، ریش های بزی! هیچوقت دلم نمی‌خواست گیر یک ریش بزی بیفتم. ریش بزی، دسته ای ورق از کشوی میز بیرون آورد و چراغ مطالعه را روشن کرد.بعد از آن یک عینک روی دماغش گذاشت که اصلا با ریش های بزی اش هیچ سازگاری ای نداشت، باور کنید!
صاحب ریش بزی، من را در دست چپ اش گرفت و شروع به خط بردن روی ورق ها کرد.گاهی روی بعضی کلمات خط می کشید و آخر برگه ها یک عدد می‌نوشت. بعد از انجام همین کار با سی و پنج ورق دیگر، من را داخل جامدادی کوچک و چرمی ای گذاشت.
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، داخل جامدادی نبودم و در عوض  روی یک میز فلزی  سرد دراز کشیده بودم. اطرافم پر از پسرهای پانزده شانزده ساله بود. همه انها  لباسهای تقریبا یکسانی پوشیده بودند و مدام توی سر و کله ی همدیگر می زدند. و جالب تر از آن، دست همه ی شان  همان ورق هایی بود که صاحب ریش بزی دیشب با من روی آنها نوشته بود. یکی از پسرها، با صدایی لرزان که ممکن بود هر لحظه به یک گریه ی حسابی تبدیل شود گفت: آقا معلم ، تورو خدا، اینو ده بدید، آقامون اگه ببینه پوستمونو میکنه.
صاحب ریش بزی جواب داد: چه بهتر.
پسرها یک به یک می آمدند و تقاضای رحم می کردند. هر کدام از روشهای کتک خوردنشان توضیحاتی میدادند که باعث میشد جوهر در لوله ام بخشکد!
در حین سر و صداهای کلاس، یک نفر نگاهش به من افتاد. ارام  به پسر کناری اش گفت: همه ش تقصیر اینه. تقصیر این لعنتی!
و از میان جمعیت دانش آموزان جلو امد، من را برداشت و داخل سطل زباله ی کلاس انداخت.

۲۳۳ ـُـمین روزِ سال ۱۴
Miss Williams

آغاز یک دوستی

_ببینم، تو هم اومدی ببینی اردک های حوض کجا رفتن؟
مردی با موهای زنجبیلی کنار حوض بزرگ پارک، روبه روی پسرک ایستاده بود.
پسرک معمولا خجالتی بود و از گپ زدن با آدم هایی که در محدوده ی امن ذهن اش  نبودند بشدت پرهیز میکرد و آدم های غریبه در صدر این لیست قرار داشتند؛لیست آدم هایی که به محض برخورد باید با سرعت هرچه تمام تر از دستشان فرار کند.
اما آن مرد غریبه موهای زنجبیلی داشت و پالتوی بلند قهوه ای به تن کرده بود و قبل تر از آن مشغول قفل کردن مغازه ی کتابفروشی اش بود.
پسرک از محدوده ی امن اش خارج شد و جواب داد: بله؟ با من هستید؟
مرد به کتابی که در دست های پسر بود اشاره ای کرد و گفت: بله، با تو. لابد تو هم میخوای بدونی اردک های پارک وقتی هوا حسابی سرد میشه کجا می رن.
پسرک لبخندی زورکی زد: این؟ هنوز کتاب رو نخوندم. در واقع دارم می رم کتاب رو پس بدم و بجاش یه کتاب دیگه بردارم.
+چه غلط ها!
پسرک جا خورد. این کمی نامتعارف و بیش از حد صمیمانه بود. باید هر چه سریع تر بدون هیچ حرفی آنجا را ترک می کرد.
- کتابش بصورت عامیانه نوشته شده. مترجمـ..
+زبان اصلی هم به صورت عامیانه ست اگر که مشکلت همینه.
- آهان.که اینطور.
مرد کمی نزدیکتر شد و لبخند گشادی زد و گفت: یه جایی توی کتاب، هولدن( نقش اصلی) میخواد بدونه اردک های پارک موقع سرما کجا میرن.

-جالبه. بهش فکر نکرده بودم. حالا اردک ها کجا میرن؟
+معلوم نیست. حتی مهم هم نیست. اصل موضوع دونستن این نیست که اردک ها کجا میرن. مطرح کردن  همچین سوالی جالبه.
- اون کتابفروشی برای شماست؟
+نه. اما یه روزی یکیش برای من میشه. یکی که پر از کتاب باشه. قفسه هایی به بلندی این فواره .
مرد با دست به فواره اشاره کرد. پسر برق اشتیاق را در چشم های مرد می دید. برق یک رویا و دلگرمی به آن.
- مطمئنا همینطوره. و من یه مشتری دائمی ام. همون مشتری ای که همیشه کتابی رو از بالایی ترین قفسه میخاد.
مرد قهقه ای کوتاه زد و گفت: این حتی از فهمیدن اینکه اردکهای  پارک زمستونا کجا میرن سخت تره.
- پس شعار ما اینه: مشتری راضی، پای شکسته‌.
+ مشتری راضی!این خوبه. هستم. حتی به بهای شکسته شدن پاهام برای آوردن کتابی از بالاترین قفسه.
هردو کمی دیگر ماندند و به گپ زدن ادامه دادند و پس از آن، بدون خداحافظی  ای قطعی، از یکدیگر جدا شدند.
این آغاز یک دوستی بود.

پ.ن: صرفا برای این که متوجه بشید موهای قرمز چه تاثیر عظیمی در زندگی من داره!

(این نوشته رو بین یادداشت های گوشیم پیدا کردم و دلم نیومد منتشرش نکنم!)

۲۰۰ ـُـمین روزِ سال ۱
Miss Williams

Let's do it (let's fall in love)

جورج، فکرش را کرده ام و به این نتیجه رسیده ام: نمیشود. نباید بشود.

آه، دارم خودم را و بیشتر احساساتم را کنترل میکنم تا برایت توضیح بدهم چه چیزی نمیشود! 

قضیه از این قرار است. من نمیتوانم به این واقعی بودن بیش از حد زندگی رضایت بدهم. نمی توانم روزهایم را شب کنم و شب هایم را روز کنم بدون آن که چیز واقعا عجیب و مرموزی رخ ندهد. نه، منظورم را خوب نمی فهمی انگار. بگذار اینطور حالی کنم. من باید به یک جایی سفر کنم. یک جایی که واقعی نباشد. دنیای داخل کتابها یا همچین چیزی. می گویی چه کسی نیست که همچین چیزی را نخواهد؟ الان برایت میگویم.. خب این قضیه قرار است من را نسبت به زندگی ام دلسرد کند. برای همین است که گفتم نباید بشود. این زندگی نباید تا این حد واقعی باشد. یعنی هنوز که نتوانسته اند به جرئت نظریه ی سفر در زمان انیشتین را رد کنند، توانسته اند؟

ببین، حرف من هم همین است! بیا درباره اش امیدوار باشیم. حتی میتوانیم درباره اش امیدوار باشیم! موسیقی می بایست نوعی ماشین زمان باشد. تو روی پله ای از کوچه پس کوچه های پاریس نشسته ای. سال ِ2010است و درباره اش هیچ شوخی ای نداریم. یکجورهایی درباره این که نمی توانی یک نفر را پیدا کنی تا  بتواند آمریکایی صحبت کند ناامید شده ای. هتل را گم کرده ای و پاهایت خسته شده اند.مینشینی روی همین پله ها. بعد همزمان با ناقوس ساعت که نیمه شب را اعلام میکند یک ماشین قدیمی برایت نگه میدارد و اصرار دارد سوار شوی. سوار میشوی و چیزی که انتظارت را میکشد یک مهمانی ست با حضور اسکات و زلدا فیتز جرالد و کول پرتر. بعد از ان همینگوی و استاین. و همینطور الی آخر. هر نیمه شب، همانجا ،همان کوچه منتظر میمانم تا یک ماشینی من را بردارد با خودش ببرد به کافه ای که همینگوی دارد پشت یکی از میزهایش غر میزند. و قسم میخورم هر نیمه شب ! 

اما فعلا بگذار کول پرتر با let's do it این کار را برایمان انجام دهد: 

بشـنویم.

 

۲۰۰ ـُـمین روزِ سال ۳
Miss Williams

جورج _ دو

نمیشود گفت دارم درباره ات فانتزی بافی میکنم چون خوشم امده! اما بگذار یک چیزهایی را شفاف سازی کنیم. یا حداقل درباره شان کمی گپ بزنیم(!)

این چیزهایی که قرار است سرهم کنم تاحدود زیادی شبیه تصویر سازیِ پیپ( از کتاب ارزوهای بزرگ چارلز دیکنز، در ابتدایی ترین سطرها) از روی سنگ قبر پدر و مادرش است درباره ی اینکه آنها میتوانستد چه شکلی باشند. چنان که اشکال و حروف روی سنگ قبر پدر پیپ، تصویر یک مرد چهار شانه و قوی بنیه برایش ایجاد میکرد.حرف من هم همین است؛ از نظر من جورج یک ادم مو زنجبیلی ست. موهای قرمز مجعد. درباره ی کک و مک ها چندان مطمئن نیستم. اما با آن مشکلی هم ندارم طبیعتا. و چشم ها؛ دلم نمیخواهد چشم های باریک و نافذی(hunter eyes) داشته باشی. همین که چشم هایت بخندد مناسب تر است.

در واقع این تمام چیزی ای ست که میخواهم درباره ات بدانم. اما! هیچ خودت را اذیت نکن. جورج بودن بیش از هرچیزی کافی ست.

جورج، این روز ها سعی میکنم همزمان با خواندن کتاب کار عمیق (deep work) کمی روی دوپامین دریافتی دقت کنم. و از گوشی و اینترنت شروع کرده ام ؛ این ابزار هرزه ای که باعث میشود عملا دوپامین صاف و ساده ای که قبل تر  خواندن یک کتاب به من میداد به کلی محو و بی ارزش شود.  در واقع قدم اول را هم سفت برداشتم. اینطوری که تا ساعت شش بعد از ظهر گوشی ام را چک نکردم. بعد از یک هفته سنگر خانه را ترک کردم و رفتم بین دار و درخت ها کتاب خواندم. بدون گوشی هوشمند، بدون ساعت، بدون غذا، بدون ادمی که همراهم بیاید. فقط و فقط یک کتاب. 

میبینی؟ تمام این چیزهای کوچک باعث میشوند اخبار استرس آوری که این روزها منتظرش هستم کمرنگ تر شوند! فعلا تصمیم گرفته ام به فانوس توی دست هایم قانع باشم؛ فانوسی که فقط تا یک قدم جلوتر را روشن میکند.

 

 

۱۹۸ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

جورج _ یک

یک چیزی را میدانی جورج ؟ باید کمالگرایی را کمی کمرنگ تر کنم( تا بتوانم اینجا بنویسم). از بین تمام برچسب هایی که من را شبیه یک یخچال قدیمی برفک زده کرده است یکی شان محکم تر چسبیده؛ adhd. 

نیامده ام که بعد از مدتها تمام کارهای نصفه نیمه ام را ، تمام شکست ها و تنبلی هایم را گردنش بیندازم و بروم. فقط آمده م بگویم نشد. نشد که نشد. عیبی ندارد؟ اتفاقا کلی هم عیب دارد.سر تا پایش عیب است. اما جوری نیست که بخواهم بقیه ی روزهای عمرم را زهرمار کنم. پشیمانم؟ راستش نمیدانم. نمیدانم میتوانم بگویم ای کاش بیشتر تلاش میکردم. 

همه ی این نشدن ها دلیل نشد تا کتاب «خاطرات جراح آلمانی» را نخرم. فکر میکنم برای ذبیح الله منصوری هم نشده. منظورم را که میفهمی؟ اما همه ی این نشدن ها یک جایی گوشه ی دلش مانده و جمع شده. بعد با ترجمه ی کتاب دکتر سوبیران و خاطرات جراح آلمانی کمی از خودش را بروز داده. نمی توان سرزنشش کرد. در واقع اگر فکرش را هم بکنی آنقدر ها هم بد نیست. من را که دیگر میشناسی. من خدای دوست داشتن یواشکی چیزهایی هستم که هیچوقت خیال رسیدن و وصالشان را ندارم. چه درباره ی آدم ها و چه درباره ی شغل و حرفه.

که عشق را برای نرسیدن ساخته اند.

اما یک چیزی را در گوش ات بگویم جورج ... اگر خواستی بین خودمان نگهش دار: علاقه را می شود ایجاد کرد. هیچ علاقه ای از قبل بسته بندی شده دم در خانه ات منتظر تو نیست. تو چسب و کاغذش را میخری و کادو پیچش میکنی. آنهم با چنان حوصله و صبری ! 

دوباره نپرس که دوست پیدا کرده ای یا نه. داری میروی روی اعصابم. بله بله. پیدا کرده ام. چندتایش را هم پیدا کرده ام. از همانها که برایت کادوی روز تولد میگیرند و با چنان جدیتی توقع دارند تو نیز هم روز تولدشان یک هدیه ای بگیری ... از اینها اگر میگویی بله. اما خودمانیم دیگر، حوصله شان را ندارم. حوصله هیچکس را ندارم. بعضی اوقات خر میشوم البته! دلم میخواهد یک نفر را وارد زندگی ام کنم. و اغلب این کار را هم میکنم. بعد پشیمان میشوم.  باز دارم مهمل میبافم به هم؟ 

همینجا خداحافظی میکنم و میگویم : دوست دار تو ، خانوم ویلیامز.

پ.ن: همانطور که خودت هم معتقدی پسرجان، تو فقط یک دفترخاطرات نیستی که اسمش را گذاشته ام جورج. بالاخره از بین تمام جورج های دنیا دست کم یکی شان باید حاضر شود نامه هایم را بخواند ،نه؟

( خیال ندارم نامه هایم سمت و سوی عاشقانه به خود بگیرند.تو هم توقعی نداشته باش !)

 

 

۱۹۸ ـُـمین روزِ سال ۱
Miss Williams

اهنگ، برای زمان هایی که فشنگ های خانوم ویلیامز ته کشیده:

 

 

۴۳ ـُـمین روزِ سال ۰
Miss Williams