معمولا آدم ها سالگرد چیزی را جشن میگیرند که ارزشمند یا خاطره انگیز باشد. اما برای خانوم ویلیامز بعضی روزها و اتفاقاتش بدون دلیل مقدس اند. مثل یک آیین مذهبی - مثل چیدن عکس قربانی ها بالای سر قاتل روی میز در آن اتاق پوشیده از مشما برای دکستر - باید هر سال تکرار شوند. و تکرار شدنشان هیچگاه کسل کننده نبوده. حتی یک قانون هم وجود دارد. اگر اتفاقی یکسال بعد در همان سال تکرار شود بی برو برگرد یک چیز خاص است. باید ادامه دار باشد. برای همین خانوم ویلیامز تقریبا چهار بار کنکور داد. دانشگاه میرفت و برای حفظ دین اش کنکور تجربی هم میداد. میدانم ، مضحک است ، دیوانگی ست. رقت انگیز است. پس خانوم ویلیامز برای رهایی از این چرخه ی معیوب نیاز به یک رخداد مقدس دیگر برای تقدیر سالیانه داشت. یک چیزی در مایه های «ماه رمضان های طلایی» چیز خوبی بود نه؟ کل روز را میخوابید و شبها تماما سریال میدید و یا با جک و جان و چارلی و الیوت ها حرف میزد.
ماه رمضان های طلایی با یک مسافرت خارج از برنامه به کلی تغییر کرد.
بنظر می رسید خانوم ویلیامز از هرگونه چرخه ای رها شده. اما نه تا تابستان امسال. وقتی خانوم ویلیامز روی صندلی کلاس c نشسته بود و استاد زبانش را نگاه میکرد که دیگر خیلی هم حقه باز و عوضی بنظر نمی آمد. حتی یک نگاه دلتنگ و عجیب در چشمانش بود. مطمئنا برای بچه های کلاس نبود. محال بود آدم بتواند همزمان سر چند نفر کلاه بگذارد و بعد دلش هم برای آنها تنگ شود.
خانوم ویلیامز میخواست بداند چرا این استاد زبان آلمانی جلسه ی آخر اینقدر نرم و مهربان شده. البته خود استاد به این سردرگمی ها خاتمه داده بود و گفته بود قرار است به آلمان مهاجرت کند. خانوم ویلیامز ناگهان به صندلی اش دقت کرد. و فکر کرد الان است که یک چرخه ی مقدس شکل بگیرد.
برای اطمینان بیشتر پرسید:
پس این آخرین باره ؟
- این آخرین باره.
کلاس که تمام شده بود خانوم ویلیامز خداحافظی خوبی از استادش نداشت. حتی خداحافظی بدی هم نداشت چون اصلا خداحافظی ای رخ نداده بود. فقط گفته بود : چه جالب ! دقیقا پارسال همین موقع توی همین کلاس وقتی من روی همین صندلی نشسته بودم استاد فلانی هم گفت میخاد بره آلمان.